بنام خدا .. موضوع گفتگوی درخت و تبر
مردی با تبری ک ب دست داشت وارد جنگل شد . نگاهی ب اطراف انداخت و درخت تنومندی را دید ک در وسط جنگل ب چشم میخورد. ب فکر افتاد تا با تبر شروع ب کندن درخت کند . اما همین ک خواست اولین ضربه را بزند گویی سرش تاب خورد و ناگهان بر زمین افتاد .
درخت ک انگار زندگی خود را دوباره یافته بود نفسی کشید و زیر لب غرو لند میکرد . تبر ب صدا درامد و گفت آی درخت چه میگویی ؟ درخت گف از ادمها شاکی ام انسانهایی ک جز منفلت خود ب هیچ چیز دیگری فکر نمیکنند . من ۵۰ سال است دراینجا زندگی میکنم . سبز میشوم سایه دارم . هوای کثیف را در ریه های خود میبرم تا انسانها هوای پاک تنفس کنند . اما بازهم بفکر قطع من هستند . تبرگف این حرفت تنم را لرزاند چون تن من نیز از تن توست . حق با توست . من بی رحم هستم و تبر ب ریشه خود میزنم . کاش انسانها روزی ب خودشان بیایند تا بدانند درخت ب غیر از استفاده صنعتی میتواند استفاده حیاتی داشته باشد . دیگر تبر ب تنه ات نمیزنم آسوده باش