همشهری هستیم اما یه خونه مجردی مرکز استان داره که تا شهر خودمون ۱ ساعت راهه. خونه واسه خودش نیست واسه باباشه. همیشه بعد از کارش میره اونجا اصلا انگار خونه پدر و مادری نداره. دیشب هم رفته خونه مجردی سردرد داشت بخاطر مشکلات کاری. بعد برگشته به من گفته برو خونه ما. منم خیلی وقت بود نرفته بودم خونه مامانش اینا تنهایی رفتم و وقتی رفتم خواهر شوهر و برادر شوهرمم اونجا بودن همه گفتن شوهرت کجاست گفتم رفته مرکز استان کار داشته. خیلی احساس غریبی و تنهایی کردم بعد که برگشتم بهش گفتم که نمیدونستم جواب بقیه رو چی بدم و دیگه باهاش حرف نزدم امروز اومد دانشگاه ببینمش اما حرفی نزد که عصر بیام دنبالت منم عصبانی شدم و دیگه زود خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه.
شما باشین چیکار میکنین با این رفتارا