همسر عزیزم،این روزا خیلی درمانده و ناراحتم،قلبم شکسته و البته خورد شده،خسته ام از حرفای پدر و مادرت اما رعایت احترام واجبه،عزیزم امروز تصمیمم رو گرفتم،دقیقا وقتی ک توی هوای سرد تصمیم گرفتم خودم از سرکار پیاده برگردم،تا بعد سال نو میخوام ب تو و ب خودم فرصت بدم،بعد از اون اگه شد خداروشکر اگه نشد برات آرزوی بهترینها رو دارم،قشنگم من خیلی دوست داشتم ولی هر روز با رفتارهای خانواده ات و البته عدم پشتیبانیت کم و کمتر شد،هنوزم دوست دارم اما نه مثل قبلا،امروز دیر زنگ زدی ولی نگرانت نشدم...وقتی زنگ زدی و یادم افتاد دیر کردی تعجب کردم چون قبلا حتی یک ثانیه هم برام عذاب بود،عزیزم محدودم کردی،پر پروازم رو چیدی،محبت ازت خواستم و هربار با جمله ی تو ذهنم بود خواستم انجام بدم مواجه شدم و هیچ انجام دادنی ندیدم،وقتی حتی برای مهمونی رفتن و نرفتن اجازه دست پدر و مادرته دیگه تو برام کمرنگ میشی،دلبندم از من شاد و پرجنب و جوش،ی افسرده ی منزوی گوشه گیر ساختی،حرف زیاده اما این بمونه ب یادگار این روز ای تیره ام...