من سالهاست با پدر و مادرم زندگی نمی کنم
الان مامانم از اونور دنیا زنگ زده که فلان دفتره که دستت بود رو پیدا کردم
دیدم داره می خنده
بعد داخلش رو شروع کرد خوندن
واقعا این کارش زشت بود
من چیزای خصوصیم رو می نویسم داخل دفترم
دوست نداشتم بخونه
بعد زنگ زده داره می خونه از روش و می خنده