وقتی یاد کودکیم میفتم که توی حیاط خونمون برای خودم بازی میکردم و غرق خیالاتم بودم. ظهرهایی که آفتاب توی حیاط پهن میشد و پر از حس خوب بود. باور نمیکنم این من بودم که اون روزها رو زندگی کردم.
انگار اون زمان متعلق به یه دنیای دیگه بوده. البته اونموقع هم زندگیمون زیاد جالب نبود پر از دعواهای پدر و مادرم و مشکلات دیگه اما من اونقدر بچه بودم که درکی از اینکه زندگیمون چیه نداشتم.
بمرور از ۹ سالگی به بعد زندگیم بد شد. کم کم فهمیدم چقدر مشکلات دور و برمه ولی امید داشتم که روزی ازدواج میکنم و خدا این زندگی رو اونجا برام جبران میکنه اما متاسفانه ازدواجمم جور نشد و توی یه خانواده پر از تنش و دعواهای هر روزه و وحشتناک ادامه دادم تا الان.
باورم نمیشه خدا با من اینکارو کرد. همیشه فکر میکردم یروزی که ادم به انتها برسه خدا خودشو نشون میده اما من حتی کیلومترها از انتها هم رد شدم ولی خدا نشونه ای برام نفرستاد.