با مسرعموم میرفتیم خونه مامانجونم میخوابیدیم، بعد نصفه شبا بیدار میشدیم میرفتیم اشپزخونه خوراکی میخوردیم مث موش😂فرداشم کلی شیطونی میکردیم و کخ میریختیم😄
من از ۷ یا ۸ سالگیم تنها بودم تو خونه از ساعت ۷ تا ۳، پسرعموم زنگ میزد بهم دوسه ساعت حرف میزدیم باهم، میگفت نقاشی بکش ده دقیقه دیگه زنگ میزنیم ببینیم کی زودتر تموم کرده😅خیلی دوران خوبی بود
یه بارم با همه دختر خاله و پسرخاله هام کلی اب بازی کردیم بعدم رفتیم شهربازی و شام بیرون واقعا خوش گذشت و خاطره خوبی شد برام❤