دلتنگشم
باورم نمیشه من همون دخترم که شاد و شنگول بودم... این اواخر دیگه از پا دراومده بودم خودشم میگفت پژمرده شدی...
کجا رفت اون دختر شاد... کجا رفت اون همه انرژی...
امروز تو دانشگاه همه متوجه حال بدم شدن... انقدری تنگی نفس داشتم که استادمم فهمید گفت برو بشین پیش پنجره تا نفسات بهتر بشن...
من نمیخوام در نظر بقیه یه دختر منزوی و افسرده باشم اما واقعا دست خودم نیست... پرخاشگر و پر از درد شدم...
با دستای خودم زندگیمو خراب کردم... البته زندگی ک نمیشه گفت
من همونی بودم که سعی میکردم با اصول و قواعد حال بقیه رو خوب کنم اما الان خودم ب دردی دچار شدم که حتی نمیتونم راجبش حرف بزنم
دیروز حوالی ساعت ۳ برای همیشه همه چی در نهایت عشق و علاقه تموم شد... اگر امیدی به وصال داشتم با عالم و آدم میجنگیدم چون آدمی بود که ارزش جنگیدن داشت ولی خپ من دیر متوجه یه سری چیزا شدم و راهی برام نمونده بود
از همه پنجشنبه ها متنفرم... کاش میتونستم ذهنمو پاک کنم
دارم از بین میرم... همش پشت سیستم میشینم کار میکنم انقدری که چشام شده کاسه خون و گردن و کمرم نابوده تا فقط یادم بره چه دردی دارم
دعام کنید... دارم کم میارم💔
