حس میکنم اون لحظه ای باید بیشتر وسایلمو جمع کنم که ببرم خونمون یا روز عروسی که باید از خونه پدرم خداحافظی کنم خیلی گریم بگیره 🥲چون خیلی وابسته مادرم هستم
متاهلا این حس طبیعیه؟بعد چند وقت عادی میشه؟
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت میشه...کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمیدادم...چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم....
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت میشه...کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمیدادم...چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم....
منم عروسیم نزدیکه اسی از الن دارم وسایلامو جمع میکنم😁من وابستگیم زیاد نیس ولی خب سخته ی کوچو ...
من خیلی بغضم میگیره
هر جی نزدیک تر میشیم حسم بیشتر میشه
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت میشه...کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمیدادم...چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم....
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت میشه...کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمیدادم...چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم....
من به قدری گریه کردم که تا برسم خونه خودم کل مسیر یک ساعته رو گریه کردم ولی از فرداش یادم رفت، عاشق خونه خودمم، هیچ جا اینجوری راحت نیستم ، همش پیش همسرمم، به خانوادمم سر میزنم ناراحتی نداره خیلی ام خوبه
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت میشه...کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه...چه دنیایی به من دادی به من که دل نمیدادم...چه عشقی تو دلم گم بود که با تو یادش افتادم....