ایام خشکسالی بود
کشاورز فقیر رفت پیش آسیابان و گفت: یه مقداری گندم بده زن و بچم دارن از گشنگی تلف میشن !
آسیابان هم یه مقداری گندم گذاشت تو یه دستمالو گره زد و داد دستش ..
کشاورز همین طور که داشت از تو زمین کشاورزیش که خشک شده بود به سمت خونه میرفت !
شروع کرد به دعاکردن....
که خدایا گره از کار و مشکلات مردم باز کن
خدایا گره از این بحران و خشکسالی باز کن
گره از کار من باز کن و ....
اینقدر گره گره کرد تا گره دستمالش باز شد و گندم هاش ریخت رو زمین!!!
یه نیم نگاهی به خدا انداخت 🙄و گفت:
سال ها نرد خدایی باختی _ این گره را زان گره نشناختی ؟
این چه کار است ای خدای شهر و ده - فرق ها بود این گره را زان گره !
من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط !!!
برگشت و نشست که گندم ها رو جمع کنه دید مقداری طلاو جواهر افتاده رو زمین ...!,
چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر
ندایی تو وجودش حس کرد که میگه :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
سِرّ پنهانست اندر صد غِلاف
ظاهرش با تُست و باطن بَر خِلاف
عقل را خود با چنین سودا چی کار
کَر مادر زاد را سرنا چی کار
کشاورز سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
داستان و و محتوای شعر کامل واضح بود نیازی به صحبت من تو این تاپیک نیست 😊🌹