لالای لای لای
بخواب بچه جانم
قربان چشمهایت بروم
زاری نکن ناله نکن بهانه نگیر برای پدرت
بجه جانم بخواب
لای لای
گریه نکن بخواب
لای لای
بخواب که شب تمام میشود سیاهی میرود و سحر میآید
یک روز پدرت می آید پیش تو
سرت را میگذارد روی زانوی خودش
بر موهایت شانه میکشد
بر گونه هایت بوسه میدهد
بخواب دردت به جان من
زمستان میرود بهار می آید
ابرهای سیاه کنار میروند حسابی پخش و پلا میشوند
آفتاب درخشان می تابد
شبها مهتاب بیرون می آید
مرغ آزادی بر میگردد همه جا پر از شادی میشود