واقعا دارم دیوونه میشم. من تک فرزندم و دوست خیلی زیادی ندارم که بخوام باهاشون درددل کنم یا برم بیرون .میخوام با مامان و بابام حرف بزنم و باشم .بابام که اعتیاد داره و داره با کنگره ۶۰ رها میشه و من همه جوره حمایتش میکنم و به عنوان همسفر کنارش هستم و کلاسارو شرکت میکنم .مامانم هم تازه بازنشسته شده و پدرس ۴ ماههه تقریبا فوت شده .من عاشق هر دوشون هستم .مامان مامانم به شدت دلش میخواد همه نوکرش باشن کلا سر تا پا انرژی منفی هست تا میرسی میگه ای دستم ای فلان و ....و مامانم با اینکه کلی خواهر و برادر داره همش میره اونجا و تمام کارهاشون افتاده گردن مامان بدبخت من تازه آخرشم میگن چرا نمیای و از یکی دیگه تشکر میکنن .من دلم برای مامانم آتیش گرفته
تمام اختلافم با مامانم سر همیناس که همش اونجاس من در طول هفته دانشگاه هستم از صبح تا شب چون راهم دوره بعد آخر هفته میخوام دو ساعت بیشتر بخوایم و بقیه اش با خانواده ام باشم اما مامانم همش اونجاس اگر زنگ نزنم حمالیش ادامه میده و میمونه یعنی زندگی خودمون هیچ .من خیلی وقته ندیدم مامانم خونمون جارو برقی بکشه یا بره رو چار پایه پرده عوض کنه ا بیشتر از ۲ کیلو خرید دستش بگیره چون دستش درد میکنه اما میره اونجا همه این کار ها رو میکنه و هیچی هم نمیخوره و میاد و با سر تا پا افسردگی بر می گرده .به خدا بعد یک ماه که گفتم کتونی میخوام چون ابزار کارم هست دیشب قرار گذاشتیم امروز بریم بگیریم من نیم ساعت دیر بلند شدم بدون اینکه به من بگه راه افتاده رفته خونه مادربزرگم .به خدا دارم دق میکنم
هیچ کس ندارم باهاش حرف بزنم اینم اینجوری خب چی کار کنم دعا کنین خدا نجاتم بده