من همیشه از تنها خوابیدن میترسیدم
یه باری شوهرم بدون رضایت من سفر کاری رفت خارج از کشور.
به من اصرار کرد که به مامانت بگو بیاد پیشت.
الکی بهش گفتم مامانم قراره بیاد.
به مامانمم الکی گفتم عمه قراره بیاد پیشم
خلاصه که ده شب تنهای تنهای تنها شهر غریب خوابیدم
همه ی برقا رو روشن میگذاشتم.
شبای اول ترس واشت
بعدش عادت شد
بعدش شوهرم برگشت
وقتی فهمید تنها بودم خیلی ناراحت شد.
گفته دیگه تنهام نمیذاره
ولی من دیگه قوی شدم