بچه ها من يه خاستگار اهوازى دارم اون به كنار.
با يكى چند سال دوست بودم دو سال دوستى اخرمون هر چند ماه ميگفت ماه بعد ديگه ميام خواستگارى كه نميومد و من هم وقتى دعوا ميكردم باهاش ميگفت چرا عجولى! عجله تو منُ اصلا ميترسونه خلاصه از هم دور ميشديم باز بعد مدتى نزديك و قول ازدواج ميداد دوشنبه اى كه گذشت باهاش حرف زدم گفتم فقط اگر بيان خواستگارى من ديگه باهات ادامه ميدم گفت اوكى زود با بابام حرف ميزنم خبر ميدم! من خودم سه شنبه به خواهرش زنگ زدم از سير تا پيازُ گفتم كه دو ساله ميزنه زير قولاش خواهرش گفت ما اصلا نميدونستيم همچنين چيزىُ( با خانوادش رفتُ امد داشتم منو كامل ميشناسن) خواهرش همش حقُ به من داد اخرسرم گفت بزار من فردا حرف ميزنم باهاش بهت خبر ميدم
حالا از خودش از دوشنبه خبرى نيست
از خواهرشم از سه شنبه !
خواهرش يه جورى ميگفت حق باتوئه من بهت زنگ ميزنم كه من ٤ شنيه كلا منتظر زنگش بودم
بنظرتون خواهرِ چرا زنگ نزده؟ با من در ظاهر خيلى خوب بود