من رفتم عمل کردم چشمامو
به شوهرم گفتم بعد از دو سه روز بگیم به همه شوهرم گفت قرار نیست به هیچکس بگیم مگه چی شده حالا
اصلا به هیچکس نگفتیم
بعد از ۳ روز خواهر شوهرم فهمید عمل کردم به همه گفته بود
اینا هیچکدومشون حتی حال منو نپرسیدن
بخدا من اصلا انتظار نداشتم نه زنگ بزنن نه بیان حالمو بپرسن
الان که بعد از یه ما اومدیم اینجا برگشته به مک میگه نه اینکه تو خیاط بودی میخواستی لباس بدوزی رفتی عمل کردی
از این به بعد گوه میخورین کاری انجاممیدین
تو یاد دادی به پسرمکه به ما نگه ترسیدین بیاییم بمونیم خونتون و.... هزار تا حرف دیگه
اینهمه حرف شنیدم شوهر بی لیاقتم نکرد یه کلمه بهشون حرف بگه