دیکه نمیتونم بخوابم
من غروب رفتم مغازه پیش شوهرم همون که رسیدم دیدم برادرشوهرم و شوهرم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن هر دو با صدای بلند خندیدن
منم گفتم چی شده خندیدن ولی جواب ندادن
اومدم تو خونه به شوهرم گفتم چی شده بود تا منو دیدین خندیدن
برگشته با لحن بدی میگه به تو چه
باید سرهرچیزی من به تو توضیح به تو ربطی نداره
اگه من میخواستم بگم وقتی دیدم تو اومدی حرفمو قطع نمیکردم
بعد منم گفتم هرچیزی که به تو ربط داره رو من باید بدونم
بعد پسرم رو برداشتم اومدم اتاق
الانم اعصاب آنقدر بهم ریخته نمیتونم بخوابم نمیدونم چیکار کنم
شوهرم از اون موقعه تخت گرفته خوابیده