دخترم تب داشت صبح تبش خیلی بود شوهرم گفت من میخوام برم سر کار ببرش خونه مادرم سر راهم میوه بگیر بده بهش تا تبش بیاد پایین من بهش قطره دادم دیدم نیومد پایین بردمش خونه مادر شوهرم که عمه ام هم هست بعد بهش بگفتم نگاه سرش کن ببینم تب داره گفت حتمان بردیش خونه مادرت روستا خیلی دلم گرفته من کلان ده روز ده روز میرم سر میزنم هر روز دختراش زنگ میزنه میاد خونش نخواستم دعوا کنم فقط گفتم این چه حرفیه اینجام نباید بیام خونه خودم بهتره الان اومدم خونا خودم تب دخترم نرماله اما دلم شکسته بغض کردم خدا کنه داماداشون نزارن دخترشون بره خونشون ببینم چه حالی دارن . واقعان پاش لب گوره از خدا نمیترسه همیشه دل منو میشکنه خدا کنه زودتر بمیره از دستش راحت شم