من قرار بود ی سری کتابو از شهر دیگه بخرم چون تو شهر خودمون نیس روز قبلشم فهمیدم ک خونواده کاری تو اون شهر دارن قرار بر این شد ک منم باشون برم اونارو بخرم خودم باید میبودم اونجا امروز ک ی سری چیزا رو ببینم چارتا صفحه ورق بزنم خلاصه امیدوارم درک کنید چی میگم
امروز از خواب بیدار شدم دیدم نیستن زنگ زدم دیدم رفتن خودشون و منو بیدار نکردن اصلا...!
خیلی عصبانیییی شدم خیلییییییی هنوزم اعصابم داغونهههه اصلا نمیتونم تمرکز کنم ک بخونم
میگم چرا منو نبردین پس مگه قرارموم این نبود!
مامانم میگه خودمون برات میگیریم
میگم مگه شما میدونید چه کتابین اخههه تازه طلبکارمم شدن
خیلب ناراحت بودم صبر کردم داداشم بیدار شه باش حرف بزنم اروم شم گفتم چقد مسخرن اینا منو با خودشون نبردن
چند دیقه گذشته اومده میگه اصلا چقد اخلاقت مزخرفه قدی فلان مسخره تویی ک قدرشون نمیدونی انقدر دارن برات خرج میکنن کور میشدی سال اول قبول میشدی بخاطر ت رفتن اونجا بدهکارتم شدن و فلان. ..
اونا ک خودشون کار داشتن اونجا اصلا ربطی ب من نداشت بعدم من میگردم ی جاهایی پیدا میکنم دست دو بخرم ک از لحاظ اقتصادی فشار نیاد ب بابام اونوقت اونا ک اصلا ب من توجه نکردن رفتن اینم ار اینکه همبشه منو مقصر میدونه هیچوقت حق با من نیس