سلام مادرهای عزیز.من دوتا بچه دارم.و سومی رو بعد از کلی جلوگیری بازهم خدا خواست و فرستاد.اخرین سیکل من ۲۶مرداد بوده.و الان باید هفته ۹ باشم.ولی سونو ۲۲مهر که رفتم طبق سیکل باید ۸هفته می بودم اما گفت ۶هفته و ۱روز..خود دکتر هم تعجب کرد..منم چون قصد بارداری و اقدام نداشتم اصلا نمیدونم کی بارداری صورت گرفته.یعنی الان من ۷هفته و ۲روزهستم طبق سونو...بنظرتون مشکل از کجاست؟جنین مشکل داره خدایی نکرده؟صدای قلبشم گذاشتن برام...گیج شدم واقعا...
خدایا به تو توکل کردم...عزیزانم را از همه بدی ها دور نگه دار....
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
لقاحت دیر تشکیل شده احتمالا تخمک گذاریت دیر بوده اگ صدای قلبشو شنیدی مشکلی نیست
خدا رو مثل آدما فرض نکن. برای اون زمان مهم نیست. زمانش که شد، خودش خواسته ات رو بهت میده.زندگی من منشا تمام اتفاقای خوب دنیاست❤خدایا شکرت❤بعد ی سقط و یک سال اقدام بیبی چکم دوروز مونده ب ولادت پیامبرمون مثبت شد خدایا خودت مواظب تودلیم باش💚1402/9/7رفتمNT فندقم 12هفته و2 روزش بود و سالم،دکترم احتمال داد دختره ❤تودلیم ۱۴۰۳/۳/۱۴ساعت ۴به دنیا اومد 💛خدایا شکرت💜
اون چیزی که مهمه سونو هست یعنی سن جنین بر اساس سونو درسته یکی دو هفته این ور اون ور هم باشه بر اساس تاریخ پریودت اشکال نداره نگران نباش
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
عزیزم مبارکت باشه میشه بگی چند روز بعد موعد متوجه بارداریت شدی؟
شاید باورتوننشه چون فکرشو نمیکردم باردار نباشم تست نمیزدم.حالمم بد بود ولی فکر میکردم بخاطر داروی تیروییده.وقتی تست زدم که پس فرداش سونو گفت ۶هفته و ۱روزی
خدایا به تو توکل کردم...عزیزانم را از همه بدی ها دور نگه دار....