خواب میدیدم داشتم میرفتم سمت خونه یک بنده خدایی
با مامانم
ک مامانش یکی دو سالی هست فوت کرده مامانم به مادربزرگش میگفت انگار یکی صدام زد با دخترم اومدم
و میگفت دخترتون واسه پسرش ناراحته
رفتم داخل خونه اون پسره دیدم که حالش خیلی بده یک اتیش روشن کرده داره خدشو تو اتیش میسوزونه همه هم تو سر زنان
حتی خود من ک داشتم از ترس سکته میکردم