شبه
اتاق تاریکه
صدای تیک تیک ساعت میاد ، توی تختم دراز کشیدم و سقف رو نگاه میکنم
به حرفاشون یکم فکر میکنم
«احمق» «بی لیاقت» «پررو» «همش دنبال دعوایی»
من دنبال دعوا نیستم ... نیستم بفهمین نیستم !
قلبم درد میکنه ، اشکام بی صدا جاری میشن ، کلمات توی ذهنم هی دارن بیشتر تکرار میشن ، بیشتر ، بیشتر ، اتاق داره میچرخه ، سقف داره میچرخه ، من دارم میچرخم ، دارم سقوط میکنم ... سقوط میکنم ...
از وسط دنیای تاریک کلمات ، یه نور روشن می بینم
کوچیکه ، ولی ته دلمو گرم میکنه
این نور از کجا میاد ؟ منبعش چیه ؟
«احمق شدی ؟ ارزش خودتو نیار پایین ! میلیون ها نفر میتونستن به جای تو به دنیا بیان ، ولی تو متولد شدی ! حتما دلیلی داشته ! شاید تو اون کسی هستی که قراره دنیا رو تغییر بدی !»
فهمیدم
این حرف همکلاسیم بود ... اینه که داره ته دلمو گرم میکنه...
..................................................
هنوزم شبه
اتاق هنوزم تاریکه
ولی این دفعه فرق میکنه
تمام اتاقم پر از اکلیل های طلایی شده ... تمام دیوارها پر از نقطه های طلایی ای شده که توی تاریکی شب می درخشن
میلیون ها ستاره ، میلیون ها اکلیل
میلیون ها شعله امید ....
اشکام دوباره سرازیر میشن ... اما این بار با لبخند
درد قلبم آروم میشه ، کلماتش تَرَک های قلبمو مثل چسب زخم پوشوندن
چشمامو می بندم ... به خواب فرو میرم
خوابی نه چندان عمیق ، اما آروم و با حس امنیت.....