بعد چندین سال داریم بچه دار میشیم. قبلش مشکل داشتیم. اولش شوهرم خیلی ذوق کرد. ولی زیاد طول نکشید. دلان براش عادی شده. اولش میگف ۹ ماه و هرچی تو بگی و این حرفا. الان بمیرمم نگام نمیکنه😭😭😭
من دوروز رفتم خونه مادرم که با مادرشوهرم یه استان دیگه هستن. رفتم چون هیچی نمیتونستم بخورم و حالم خوب نبود. قرار بود آخر این هفته شوهرم بیاد باهم بریم خونه مادرشوهرم و بیرون و اینا... کل هفته منتظر میمونم که آخر هفته برم فضای باز یا جایی که دلم باز بشه. همسرم پیام داد یه نمایشگاه تو این شهر برگزار میشه، بریم باهم ببینیم. منم خوشحااااال گفتم باشه. بعد از ظهر روزی که میومد بهش پیام دادم کی میای دنبالم؟ گفت ساعت ۸ شب به بعد. گفتم چرا مگه جایی میری؟؟ اولش نگفت با برادرزادهی ۱۰ سالش داره میره استخر ولی من خودم فهمیدم. منم بخاطر بارداری خیلی عصبی میشم. گفتم دیگه دنبالم نیا. من خونه مامانم میمونم. هروقت خواستی بریم خونمون بیا دنبالم. الان خونهایم. من خیلی ناراحتم بچه ها. دلم برای بچمم میسوزه. تقریبا هرروز از دست باباش گریه میکنم. آخه چیکار کنم بهم اهمیت نمیده 😭