به شوهرش تعریف کرده همه چیزو ولی شوهرش متاسفلنه بچه ننس و میگه چیکار کنم؟ برم بکشمش؟ مادرمه بی پناهه چیکار کنمش؟
میگه یه مسافرت حق ندارم تنها برم!شوهرمو همش میبره سمت خودش
یه خاله داره شوهرش وزه دوعالم! میگه همش با اون میشینن نقشه میکشن
میگه خیلی وقته انقدرسر این موضوعا با شوهرش بحث کرده که اصلا سرد شدن ازهم !
افسردگی گرفته و میگفت حتی فکر میکنم برامون دعا و جادو میکنن مادرشوهر و خاله اش! میگفت هروقت میاد مادرشوهرم اسپند دود میکنه بعدشش بوهای خاص میاد! اب میریزه جلوی در و به بهانه ی جارو! به زور غذا میده به خورد شوهرم
میگه از وقتی اینا شده سرد شدیم من و شوهرم
اصلا وقتایی که تایم تخمک گذاری و باروری منه مثل صگ و گربه میشیم و بعدش شوهرم میاد بعد یکی دوهفته میگه چرا اصلا اینجور شدیم !؟ من دوستت دارم و فلان !
میگه خیلی وقتام تقصیر منه دعوا میشه ولی دست خودم نیست!
اصلا موندم چیجوابشو بدم و بهش چی بگم!
خیلی چیزا گفت که اینا پرهامو بیشتر ریزوند
اخرشم گفت اگر اومد مشاوره و خونه رو عوض کرد که هیچ
اگر نکردمیخوام ازش جدا بشم.همش به فکر خودکشی یا جداشدن هستم
نمیدونم واقعا چی بهش بگم
توهمشه داستان دعا یا نه؟
اصلا چیباید بگم؟ جداشو؟ نشو؟
هنگه هنگم