سلام دوستا
امروز دوستمو دیدم و از چیزایی که تعریف کرد مغزمسوت کشید! چنان سر درد شدم که نگو !
گریه میکرد و میگفت و من مات و مبهوت که مگه میشه؟
اگر نمیشناختمش سالها باورم نمیشد و میگفتم داره پیازداغشو زیاد میکنه !
اصلا فکرشم نمیکردم انقدر شرایطش بد باشه یه چیزایی سربسته گفته بود ومنم خب تاجایی که میتونستم دلداریش میدادم.اصرار به باز کردن نمیکردم چون میگفتم نکنه حریم خصوصیش رو بشکنم
دوستم سه سال ونیم (نزدیک چهارساله)ازدواج کرده و طبقه بالای مادرشوهرش میشینه و امروز مثل ابر بهار گریه میکرد و از کارای مادرشوهرش و اطرافیانش میگفت که نمیزارن بچه دار بشه
به کل روحیه اشو باخته بود
واقعا نمیدونستم اصلا چی راهنماییش کنم یا دلداریش بدم!
یه مادر چقدر میتونه سلطه طلب باشه و مریض که این کارو با پسر و عروسش بکنه؟