خیلی از هم دوریم. نپرسید کجا و کجا. البته من چندین ساله ازشون دورم و تا حدی عادت داشتم ولی حالا که حتی بیشتر دور شدم دلم گرفته. دو سه روزه بی قرارم.
توی نوجوانی یه مدت افسرده بودم و مادرم خیلی اذیت شد. من زیاد اذیتش نمیکردم ولی همین که مریض بودم اون هم پا به پام یا حتی خیلی بیشتر از من رنج میکشید.
از وقتی حالم خوب شده اینقدر نازش رو میکشم و قربون صدقه اش میرم که خیلی وقتا بهم میگه بس کن مگه من بچه تو هستم من باید ناز تو رو بکشم. از گل نازک تر نمیگم بهش همیشه دارم بهش محبت میکنم و همه این محبت خالصانه از قلبم میاد.
ولی خب از دیروز یاد نوجوانی ام و حال مامانم افتادم غصه امه. دلم میخواد بغلش کنم ازش بخوام منو ببخشه که اونقدر اذیت شد اون سالها ولی نه میتونم بغلش کنم و نه بخشش فایده ای داره، اونچه نباید میشد شده دیگه.
نمیدونم خلاصه خیلی بی قرارم. حوصله ام هم سر رفته و بدتر بی قرار میشم. مثلا میخواستم توییتر و اینستاگرام رو ترک کنم و بشینم فرانسوی بخونم، حالا از خواهرم شماره گرفتم به زور اینجا اکانت ساختم که هی تاپیک چرت و پرت بزنم.