من همسرم شهر غریب کارمیکرد بعد چندسال بود هی میگفت میبرمتون پیش خودم با یه دوستش شریک بودن چندماه پیش مارو برد اونجاکه آشنا شیم با شهر محل کارش ببینیم میتونیم بمونیم دوستش گفته بود باید بیاید خونه ما حتما ماهم رفتیم خانمش باردار بود خلاصه دو هفته ای موندیم خیلی احترام کردن ولی منم اصلامهمون نبودم براش تو همه کار کمکش کردم و اصلا نمیذاشتم اذیت بشه وبخاطر همین مدیونشونیم خلاصه اومدیم تصمیم براین شد همسرم خونه بگیره مارو ببره پیش خودش همینطورم کرد واقعا دوستش خیلی کمکمون کرد برای جابه جایی البته تو این کار که شریک شدن حرفشو همسرم بلده اون بعنوان کمک دستشه و البته کاراصلی عهده همسرمنه و مغازه رو هم شریک هستن خلاصه ما کوچ کردیم رفتیم خانمش دیگه زیاد با من در ارتباط نبود چندباری بیرون اینا رفتیم باهاشون اما خب من دعوتشون کردم چندین بار که خب وظیفه ام بود اا خانمش همش میگف مغازه من طلا فروختم فقط ما پولشو دادیم همسر من خیلی خوبه همسر تو نمیدونم کجا بهش یاد داده بمن دروغ بگه خلاصه بگذریم زیاد اهل حرف حدیث نیستم آخرشم به شوهرم اعتراض کردم که این چی میگه مگه نصف نصف نیست مغازه گفت چرا ولش کن منم خب واقعا اعصابم نمیکشید گفتم پاشدم اینهمه راه بیام غربت از خانواده دور باشم اینم پاشه اینطور حرف بزنه
خلاصه همسرم عصبی شد رفته بود به دوستش گفته خواهشا خانمت نیاد پیش خانومم حرف بزنه متلک بندازه خلاصه همسر من عصبیه بفهمه کسی چیزی گفته بمن آمپرش میپره خلاصه نمیدونم چی گفته اونم به خانمش گفته کلا باهام قطع رابطه کرده من واقعا بنظرتون اشتباه کردم به شوهرم گفتم بخدا موندم چرا اصلا طرف نپرسید دلیلش انگار دنبال بهانه بود از خدا خواسته قطع رابطه کته البته ناراحتم نیستم از این بابت آرامشم بیشتره بگید اشتباه کردم شرمنده خیلی طولانی شد