حدود سه سال و نیم هست
ازدواج کردیم یکبار ی عزیزم نگفته . ی جانم نگفته ی بار نیومده کنارم بشینه یا دستمو بگیره اولاش ی کمی بهتر بود شاید میخواست گولم بزنه ولی بعد سه ۴ ماه دیگه احساس بروز نمیده
اصلا باهاش حرف میزنم نگاه نمیکنه هیلی پیش میاد که مثلا ۳ یا۴ بارمباید حرفو تکرار کنم تا جواب بده
یا مثلا میگم کی قراره بری ارایشگاه میگه ۶ یهو مثلا ۷ میره عمدا دروغ میگه
درصورتیکه من هم ب خودم خیلی میرسم هم خوش اخلاقم همم احساسی
اما روانی شدم دیگه بابا زن محبت نیازشه
مرگش چیه دیگه اعصابم خورد شده
بقیه مردها ب زناشون محبت میکنن شوهرمن حتی تومجازی هم ی استوری برام نمیذاره اصلا اگه صبح تاشب سرکار باشه بیادخونه نمیگه ناهار چی خوردی چ خبر اصلا حرف نمیزنه عادی نیس
واسه رابطه جنسی هم خیلی دیر میاد و معمولا سریع تمومش میکنه حتی یکبار هم رضایت نداشتم از رابطمون
حتی بوس و آغوش و ایناهم نمیکنه اصلا معاشقه بلد نیس
چیکارکنم
این که نمیشه که