نه ب اون شدت پاگشا رفتیم خونه ی دایی همسرم منم ب رسم ادب تو جمع کردن سفره کمک کردم زن داییش هی گفت شما بشین خسته این مادرهمسرم گفت نه بذار کار کنه این عروسمو دیگ تنبل نمیکنم من خیلی بدم اومد
ی بار شوهرم جلوی برادرش زد تو صورتم افتادم زمین از صورتم خون میومد داداشش هم سرش داد زد گفت دیگه پاتو نذار تو خونه ی ما.خ اذیت شدم ولی بعدش فکر کردم خود شوهرم کوچیک شده واسه همین دیگه بهش فکر نمیکنم
یکی هست از سر مریضی روحی که داشت یه مدت گیر میداد بهم در حدی که دنبال سوژه بود تو جمع منو کنف کنه یه چیزی می گفت خودشم می خندید . ولی من هیچوقت جدی نگرفتمش باهاش هم کلام نشدم و آدم حسابش نکردم
الان هم از نظر تمام کسانی که میشناسنش یه موجود قابل ترحمه
من رفتم یه نیم ساعت خونه ی مادرشوهرم... بعد کل خونوادمم رفته بودن کربلا مادرشوهرم یه خنده ای کرد گفت فک کنم کل محلتون رفتن کربلا (خودشون تا حالا قسمتشون نشده) بعد پدرشوهرم گفت محلشون اسمش شهرک طلاییه (همزمان با گفتن کلمه ی طلایی گوزید😐) منم خودمو زدم به نشنیدن و بعد از دوسه دقیقه چایی نخورده پاشدم اومدم خونه... به شوهرم کلی حرف زدم گله کردم فحش دادم.. بهش گفتم به خاطر من یک ماه نرو خونشون تا بفهمن من برات ارزش دارم و ناراحت شدی ولی شوهرم گفت من به خاطر تو از پدرم نمیگذرم🙂حالا پدر و مادرش تو زندگی جز تیغیدن کاری براش نکردن