سلام منوشوهرم ازاوایل ازدواجم باهم دعوامیکردیم ۱بارم زنگ زدبه بابام گفت 'خانوادش ولی همیشه درجریان دعواهستن میان پایین دعوارافیصله میدن ولی این بارسریه چیزمسخره شوهرم یه دعوایی راه انداخت که نگوبعدشم زنگ زدبه بابام که من اینانمیخوام ازخونه میندازمش بیرون چپ راستش میکنم بابامم این باردیگه شوهرمافوش دادکه بیخودمیکنی دست رواون بلندکنی دستاتامیشکنم بااینکه من همیشه احترام پدرشادارم ولی این باپدرم اونطوری حرف زدمنم اول به پدرم گفتم بیادنبالم ولی بعدپشیمون شدم گفتم نیااگه شوهرم میخوادخودش منوببره پیش باباش اینام گفت من دیگه خونه پدرش نمیرم منم گفتم دردت این بودتوعروسی ابروی منوببری حالا۱هفتست مادرش چشماشاعمل کرده من تمام کاراشوناانجام میدم فکرمیکنن وظیفمه به مادرم گفتم من دیگه نمیرم کمکش خونه بابای من نمیخوادبیادمنم دیگه نمیرم ولی مامانم گفت توبرواحترامشونم نگه دار'امروزبابام زنگ زدگفت هیچی بهت نگفته گفتم نه گفت عروسی خواهرتم حق نداره بیادخودم میام دنبالت گفتم باشه'ازیه طرف جلوفامیل ابروم میره ازیه طرفم ببرمش توعروسی میترسم یه دعواباداداشام راه بندازه به نظرتون چیکارکنم
خداجون به خاطرهمه داده هانداده هات شکر