داستان دختریه که عاشق پسر دوست باباش بوده ساسان
یه روز زنگ میزنن و به عروسی ساسان دعوت میکنن دختره خشکش میزنه و ناراحت میشه تصمیم میگیره به عروسی ساسان بره
اونجا خیلی شیک و زیبا لباس میپوشه و چشمای آبیشم به زیباییش چن برالر اضافه میکنه
اونجا یه اقایی رو میبینه که بهش زل زده وخیلی متشخصه
موقع رقص اون اقامیاد از درسا درخواست رقص میکنه
مامان درسا میگه بروباهاش برقص نگو پسره فهمیده درسا عاشق ساسان بوده
درسا میره پشت باغ قدم بزنه میبینه اون اقا هم اومد و میخواست از لبای درسا ببوسه درسا بخودش میادو میکشه کنار
خلاصه باهم ازدواج میکنن درسا چون اونو دوست نداشت بچه نمیخواست..........