ده روز بیشتره مادرم و پدرم رفتن سفر زیارتی
خونه زندگی خواهرام مهمونا همشون افتاده بود گردن منه بیس ساله
اونوقت مادرم از راه نرسیده من رفتم دیدم حموم یکم شلوغه هرچی بود جم کردم انداختم لباس شویی نمیدونم رنگ کدوم دراومده به یه شلوار خونگی کع زیادم مهم نیست
بازم برگشته میگه که از شانس منه بچه های مردم اینجورن اونجورن تو بی مصرفی نگا کن اندازه توان بچه دارن
واقعا دلم شکست انقد که تو این مدت دویدم اینور اونور کار کردم که یکی از مچ دستم نمیتونم باهاش ظرف بشورم حتی
شمام بودین ناراحت میشدین یا حتما میخوایید بگین من خیلی حساسم ولی ای کاش حداقل خوبیام میدید اشکام بند نمیاد اصلا