ازدواج کنه و اون خانم یه دختر ۱۰ ساله داشت با کلی بحث و جدل قرار شد اون خانم از ۱۳۷۲ تا سکه ۱۰۰۰ تا سکه مهر بذاره
اما خانواده ما حتی خواهر و برادر دیگم مخالفن ولی با اصرار برادرم قرار شد برای فردا شب بریم خواستگاری البته پدرو برادر و خواهر دیگم حاضر نشدن بیام برادرم گفت حتی اگه هیچکدومم نیاین خودم تنهایی میرم اما من دلم نیست تنهاش بذارم حس میکنم تو بدترین موقعیت ممکن دارم رهاش میکنم و بخاطر دل خودم و اصرار همسرم میرم مادرمم راضی کردم که بریم
واقعا خیلی برام سخته فردا شب کاش زودتر بگذره اصلا حس آدمیو ندارم که قراره تو مراسم خواستگاری برادرش شرکت کنه
حتی لباسم نخریدم ...