ادامه...
صبح بچه رو بردم درمانگاه وگفتم باید بریم یه جای دیگه هم من چکاب بشم هم بچه گفت ای من نمبتونم من کار دارم من وظیفم نیس بلاخره جلو مامانم سکه یه پولم کرد اومدیم خونه واقعا صبرم لبریز شد دادوبیداد راه انداختم چرا اینجوری میکنی.. کتکم زد ولباس تنمو پاره کرد نشستم زجه زدم
گرفت خوابید دوباره من کوتاه اومدم گفتم تمومش کن زندگیمون حیفه گفت خواهرات نباید بیان خونمون فردا من میرم شهرمون اگه اونا بیان گفتم خودت خواستی من که نخواستم بیان گفت من نمیخوام به شدت از خانوادم متنفره
گفت یا منو انتخاب کن یا خانوادتو مادرتوهم بفرست بره گفتم باشه ولی به شرطی که توهم کسیو نداشته باشی فقط سه تاییمون گرفت خوابید وگفت خیلی پلیدی