همیشه تو خونمون خشونت خانگی داشتیم بابام وقتی شروع میکرد کتک کاری،فقط به نیت دعوا نمیومد،به قصد کشت بود یعنی حتی امکان قتل بود انقدر فجیع به قصد کشت میومد سراغمون بدون هیچ دلیلی،همینطوری، اینا گذشت تا منکه الان ۲۳سالمه
یکساله ازدواج کردم،اتفاق خاصی که تو۱۳ سالگیم افتاده هی میاد جلو چشمم،حالم خیلی خیلی بدمیشه،۱۳ سالم بود،شب بود بابام خواب بود منم تو اتاقم داشتم پا تلوزیون فیلم خارجی میدیدم مامانم از قصد بابام بیدار کرد گفت بیا ببین چی میبینه،بابام اومد یجوری منو زد گوشواره تو گوشم گوشم پاره کرد،منو خوابوند زمین کف پاشو گذاشت رو سر و صورتم و فشار میداد،منم از ترس جونم از خونه فرار کردم دویدم خونه همسایه ها که فقط منو راه بدن زنده بمونم خونمون هم آپارتمانی شلوغ بود، صورتم خونی خونی،بزور منو آورد خونه ببینید طوری وحشی شده بود که همسایه ها ریخته بودن خونمون ۶تا مرد گنده حریف بابام نمیشدن بزور نگهش میداشتن که من ۱۳ ساله رو بلایی سرم نیاره. این خاطره یادم نمیره چندین ساله اذیتم میکنه.چطور باهاش کنار بیام.