حس میکردم شوهرمم سرد شده نسبت بهم منو زن داداشم همسنیم وقتی دیدم اون میتونه طعم مادر شدنو بچشه ولی من نه نتونستم تحمل کنم از عطاری شربت گرفتم
ی شب شام دعوتشون کردم برای همه چایی ریختم از قصد یکی کمتر ریختم تا به زن داداشم نرسه وقتی رفتم براش چایی بریزم دارورم ریختم تو چاییش ولی همون موقع که خوردش پشمون شدم😭 حس کردم تنم یخ کرد ولی دیگه کار از کار گذشته بود دیگه نمیتونستم کاری بکنم اونشب تموم شد پس فردا صبحش مامانم بهم زنگ زد گفت زن داداشم دیشب بیمارستان بستری شده بچش سقط شده بود
زن داداشم افسردگی گرفته منم از عذاب وجدان شب و روز ندارم پشیمونم چیکار کنم؟؟😭😭