برادرم فوت کرده، مادرم فوت کرده، ب ناخواسات و اجبار ازدواج کردم تو سن کم،شدیدا ادم عصبی بودم بخاطر رفتارای نامادری و کلا بلاهایی ک سرم اومده بود، برادر کوچیک دار شدم ک بیشتر از جونم دوسش دارم اما بچگی زدمش،من فقط۱۲_۱۳سالم بود ک یهو زندگیم دگرگون شد
الان عذاب وجدان دارع منو میکشه، هر دفعه براش ی چیز میخرم تا عذاب وجدانم کم بشه اما روز ب روز بیشتر میشع
پدرم تنهاس، از الان فکر پیری و بیماریش(درحالی ک سالمه شکر خدا) دارع دیوونم میکنه
میخوام درس بخونم بتونم کمکشون کنم اما شوهرم نمیذارع درس بخونم، مرد خوبیع اما خونوادش ن، شوهرم نمیذارع برم دانشگاه فکر میکنه میخوام ازش جدا بشم در حالی ک من فقط فکر خونوادمم ک کسیو ندارن ازشون مراقبت کنه و میخوام حداقل بهم افتخار کنن
من چیکار کنم اخه
عذاب وجدان گذشته و آینده ای ک نیومدع منو روز ب روز ضعیفتر میکنه و عصبانی ترو افسرده تر
من کلا۲۲سالمع🥲
ذهنم خیلی درگیره، نمیتونم همع رو بگم، دارم میمیرم