یه بار شوهرم شب کار بود برقا خاموش بود دخترمو گذاشتم روی تخت دیدم وااااای یه مارمولک روی زمینه
حالا زمینم سرامیک این هی سور میخورد به خاطر دخترم نمیتونستم جیغ و داد کنم با شجاعت رفتم دمپایی آوردم و کشتمش ولی خیلی چندشم شد
توهم تمرکز کن دفعه بعدی بکشیش