سلام، من یه آقام، قصد آزار و اذیت کسی رو هم ندارم، به عنوان یه نظر خواهرانه ازتون مشورت میخوام لطفا،،، مفصل زندگیه من مثل بقیه سعی میکنم خلاصه بگم،،، من تفکرم به سمت مذهب هست ولی منطقی هستم و انعطاف پذیرم در مقابل حق و تعصبی نیستم،،، الان حدود۳۰ سالمه،،، من مسجد میرفتم و اونجا با یکی از اقوام بیشتر برخورد داشتم،،، و این برخورد و روی خوش اونا باعث شد یک خواهر داشت این اقوام ما منجر به ازدواج شد، مقداری از این ازدواج باید توضیح بدم بعد مشکل اصلی رو میگم،،، من سرباز بودم و حدود نصف سربازیم تمام شده بود که خواهرم زنگ زد و پیشنهاد این دختر که باهاش ازدواج کردم رو داد،،، منم چون پدر و برادرش رو اون موقع آدم های بدی نمیدیدم و با هم مسجد میرفتیم تایید کردم که برن خواستگاری،،، خلاصه شد و نامزد شدیم و بعد 3ماه عقد کردیم،،، رفتار برادرش کلا با من عوض شد،،، و رفت و امد دوران عقد ما رو خیلی محدود کردن و میگفتن ده روز یکبار اونم خانه ما بیا ببینین همو،،، من سرد شدم ولی چون فکر میکردم خانمم هم زورش به خانوادش نمیرسه پاش موندم
و مجبور میشدیم تحمل کنیم و ی مدت گذشت و بحث هایی هم پیش امد که چون اقوام بودیم و پسر دایی پدرم بود بابای خانمم و رودروایسی پیش میامد پدر و مادرم به اونا چیزی نمیگفتن که چرا اینقدر سخت گرفتید،،، خلاصه بگم مجبورشدیم با وجود فشاری که از خدمت سربازی روم بود،،، تو سربازی با گرفتن ۱۵ روز مرخصی ازدواج کردیم،،، 4۰روز دقیق بعد ازدواج ما پدر خانمم به رحمت خدا رفت،،، ۱ماه بعدش خانمم باردار شد و بخاطر فشار این ماجرای مرگ پدرش بچه سقط شد،،، خیلی فشار روم بیشتر شد (خدمت، خانمم که نیاز به من داشت که بیشتر باشم ولی نمیشد چون سرباز بودم،،، سقط یه پسر که با دستای خودم خاکش کردم،،، از اینجا استارت یه بیماری برای من شروع شد که تا یک سال خیلی اذیت نمیکرد،،، یه مدت گذشت ۸ماه،،، لیسانس داشتم و کار گیرم نیامده بود،،، سر زمین پدرم کار میکردم با ماهی ۸میلیون سال ۹۹،،، از رو زمین بیرونم کردن 3برادر بودیم و با پیچوندن ذهن پدرم توسط برادر بزرگم و زنش این اتفاق افتاد در صورتی که پدرم ۲۰هکتار زمین با آب داشت به بهانه اینکه نمیصرفه،،،، خلاصه ما حیران و با فشار بیش از حد روی ذهنم پناه بردم مشهد الرضا بارگاه امام رئوف و زیارت کردیم و برگشتیم شیراز،،، زنم حالش بد شد بعد متوجه شدیم باز باردار هست و ۳ماه درگیر این بچه بودیم ولی باز سقط شد،،، تا اینکه یه ویس داخل گوشی خانمم دیدم و متوجه شدم به من تو دوران مجردی خیانت کرده و ببخشید به من گفته بود زنانگیش ارتجاعی هست و من هم به واسطه یکرنگی و رودروایسی فامیلی و اینکه چون مذهبی طور بودن فکرشم نمیکردم نامه سلامت نخواستم و به حرفش اعتماد کردم،،، تا اون ویس دیدم از دوستش که گفته بود به علی چیگفتی که متوجه نشه دختر نیستی،،، و من متوجه ماجرا شدم،،، و در حد سکته رفتم،،، سرد شدیم،،، ولی بعد یه مدت عادی شد و خواستم چشم ببندم و زندگی کنم به خاطر آبرو و خدا و دلم میسوخت که چقدر با یکرنگی و عشق من کنارش موندم برام تبدیل به عشق و نفرت شد رابطمون،،، با وجود اینکه برام عذاب هم داشت،،، تا اینکه آمدم دیدم نیست و رفت و طلاق توافقی گرفتیم و مهرش رو بخشید و گفت دیگه نمیتونی منو دوست داشته باشی،،، برای من مثل جان کندن بود اون همه عشق تو این ۲سال و اون خیانت برام شده بود مثل مردن و زندگی،،، خلاصه جدا شدیم و الان ۲سال میگذره و من بخاطر فشار این حدودا ۳سال پسوریازیس پوست گرفتم که ریشه در استرس و اظطراب و فکر زیاد و حال روحیه بد داره و حدود یک سال هست که خوب نمیشم
چندین دکتر رفتم درمان قطعی ندارهو درگیرم،،، و نیاز به یک همراه دارم و دلتنگ میشم و هیچ وقت دلم نمیخواد گناه کنم و حتی اهل رل و دوستی هم نبودم و نیستم
ولی با این شرایط ازدواج هم برام سخت شده
حالا شما بودید چه میکردید؟