سه ماهه خونه مادر شوهرمم.تا پول رهن خونه جور بشه و بریم ... من اینجا یه اتاق از خودم ندارم و ب بدترین وضع ممکن میگذرانیم .شوهرم کاری کرده روی همه ب روی هم باز بشه .چندین مرتبه دعوا داشتیم با افراد خانواده...من برای این که باردارم و دور از تنش باشم میرم یه پارکی که ده دقیقه با خونشون فاصله داره .اون پارکه خیلی بزرگه خیلی خیلی بزرگ.من یه روز با یه پیرزن آشنا شدم .آشنایی ما اینطور بود که بنده خدا میوه خریده بود و من کمکش کردم بردم خونشون .کم کم گاهی با هم درد دل میکردیم و از وضعیت زندگیم تا حدودی خبر دار شد ..گاهی دو ساعت گاهی یه ساعت پیشش میشینیمو برمیگردم ..و فقط شوهرم اطلاع داره از این موضوع .امروز مادر شوهرم شروع کرد با من حرف زدن در صورتی ک تو روزای عادی اصلا با من حرف نمیزد ...من گاهی مسجدم میرم اما قصد نداشتم از برنامه هام چیزی بهش بگم ...بهش گفتم دیروز یه پیرزن تو مسجد دیدم تنها زندگی میکنه کلی گریه کرد از تنهایی و خیلی ناراحت شدم براش.
مادر شوهرم سریع انگار منتظر بود من حرفی بزنم یهو با پوزخند بدی بهم گفت این پیرزنه هم که میری پیشش میشینی رو میشناسم..هرچی اطلاعات داشت راجع بهش درست بود .آخر بار هم گفت چیزی بهت نگفته ؟گفتم نه .من کاری ب اون ندارم و چند دقیقه پیشش میشینم و میرم برا خودم قدم میزنم ...بچه ها خیلی شوکه شدم .یا منو تعقیب کرده یا همسرم بهش گفته .شب ب شوهرم گفتم میخوای من با کسی رفت و آمد نکنم .شوهرم گفت چطور .گفتم خجالت نمیکشی کوچکترین کار منو به مادرت اطلاع دادی .میخاید با کسی نرم بیام .شوهرم گفت خودش دیده حتما و بعدشم گفت بگیر بخواب.بچه ها ب نظرتون چکار کنم .منظورشون چیه که مادر شوهرم میاد اینجوری میگه .میخواد من نرم ؟بنظرتون دلیل این رفتارش چی بوده و اینکه شوهرم حرفی زده یا خودش منو تعقیب کرده