خونه خالم مولودی بود اومد مادربزرگشو بزاره جلو در خونمون دست پیرزن ساک های زیادی بود منم رفتم پایین کمکش کنم یه چادر هم انداختم سرم قشنگ یادمه یه پیرهن بندی پوشیدم موهامم باز بود داشتم میرفتم بالا چادرم افتاد مثل اینکه هیز بازیش هم گل میکنه دو هفته بعد هم اومد خواستگاریم 26ام همین ماه هم عروسیمونه
یک سال بود اومده بودیم محله جدید ولی تا حالا بچه های همسایمون رو ندیده بودم . عروسی برادرم بود و حیاط همسایمون خیلی خیلی بزرگ بود برا خانوما اونجا رو در نظر گرفتیم. فردای عروسی رفتم از تو حیاطشون با برادرم چیزی بیارم نگو پسر همسایمون از داخل خونه من رو دیده بود و این شد که اومدن خاستگاری. بعدش که قبول کردیم هر کس میفهمید پسر همسایمونه میگفت با همدیگه دوست بودید؟🙄