گفتم قدمت روی چشم
گفت هفت صبح میام
گفتم من بچه ام هفت صبح خوابه
خودم هم میرم باشگاه
نه و ده صبح بیا
گفت نه نمی خوام پول آژانس بدم ، صبح که شوهرم میره سر کار باهاش میام
هفت صبح ما خواب بودیم اومد، رفتم باشگاه بعد نه ونیم برگشتم
برای بچه اش اندازه ی یک کاسه ی کوچک ترشی خوری ماهی آورده بود ، من ناهار درست کردم ، اون به بچه اش ماهی داد
بوی ماهی پیچید بچه ی من دلش خواست ولی کم بود
بچه ی خودش هم با اون ماهی سیر نشد
دوباره یک کم دیگه غذا درست کردم
گفت میشه ما بریم داخل اتاق بخوابیم آخه
ما ظهرها عادت داریم بخوابیم
یک ظهر بچه اش را برد تو اتاق بچه ی من تا پنچ عصر خوابیدند
البته بچه را با زور و بلا خوابوند
پنج عصر زنگ زد شوهرش اومد دنبالش و رفتند
گفتم توی راه بچه ات گرسنه میشه
توی همون ظرف کوچک براش غذا ریختم البته گنجایش اش کم بود، گفتم توی راه بهش بده
احساس کردم یک روز در سال اومده خونه مون ، حاضر به گذشت نیست ، عادت های شخصی اش را آورده خونه ی ما
خوشم نیومد
سری قبلش هم که من خونه ی اون بودم ، تا من رسیدم با بچه اش رفت بیرون و دم غروب اومد .
مطمئن شدم برای کسی ارزشی قائل نیست، دیگه باهاش قطع رابطه کردم.
به نظر من ارزش انسانها و دوستی ها خیلی مهم تر از حفظ عادت های شخصی و خودخواهی هاست