(دوستان این سرگذشت یکم طولانیه اگه حوصله تون نمیکشه پیشنهاد نمیکنم،از قبل نوشته شده و کپی میکنم اینجا)
14-15 ساله بودم
همون سالهایی که اولین رابطه ها و دوستی ها تو راه مدرسه شکل می گیره، هر روز صبح
دوستم و خواهرش میومدن دنبالم و با هم می رفتیم مدرسه و هر روز پسرای محلمون و می دیدیم که دارن تلاش می کنن رابطه ای رو شروع کنن؛ روزی نبود که داستان مهیجی نداشته باشیم
اواسط سال بود و دیگه تقریبن همه اکیپ ها همدیگه رو شناخته بودن، دور و بر ما (من و دوستم و خواهرش) هم اغلب چند نفری بودن؛ بعد از مدتی به طرز محسوسی اطراف ما خلوت شده بود؛ یک روز داشتم با دوستم درباره همین قضیه صحبت می کردم که با حرکات چشم و ابرو اشاره کرد به چند متر اون طرفتر ... پسری رو دیدم که قبلن ندیده بودمش، قد متوسطی داشت و نسبتا چارشونه بود، کمتر از یک ثانیه نگاهمون با هم تلاقی کرد؛ سریع مسیر نگاهمو عوض کردم و وانمود کردم اتفاقی اون سمت رو دیدم؛ دوستم داشت ادامه می داد: از وقتی ایشون (اشاره به همون پسر داشت)، اومده
کمتر پسرا میان دور و برمون؛ لبخند ملیح و زیبای دوستم نشونه ی رضایتش بود؛ ظاهرن، ایشون پسر یکی از همسایه ها بود اما اسمش و نمی دونستیم، نزدیکای خونه بودیم، با دوستام خداحافظی کردم، ناخودآگاه نگاهم به اون طرف خیابون افتاد، این بار با دقت بیشتری دیدمش...
داشت پایین رو نگاه می کرد و آروم قدم بر می داشت، خیلی آرومتر از پیاده روی معمولی، حس کردم آروم میره تا خداحافظی ما تموم بشه، وارد خونه شدم؛ لبخند حاکی از رضایت دوستم رو به یاد آوردم و بابت انتخابش منم لبخند زدم، دوباره چهره شو تصویر کردم، معمولی ولی جذاب بود؛ مهم دوستم بود.و انتخابش؛ روزها می گذشت و انگار ی جورایی به وجود هم عادت کرده بودیم؛ مثلن اگه ی روز اون نبود برامون عجیب بود، دوستم خیلی پیگیرش بود و گاهی از این که هیچ حرکتی نمیکنه برام گلایه می کرد، منم دلداریش می دادم و می گفتم حتمن خیلی محجوبه! شایدم منتظر فرصت مناسبه 😉...
اواسط آذر ماه بود؛با بی حوصلگی آماده شدم برای رفتن به مدرسه،دوستم و خواهرش،رفته بودن عروسی یه شهرستان دیگه و باید تنها می رفتم،چند دقیقه ای دیر شده بود، از در خونه که اومدم بیرون، دیدمش؛ می دونستم دیرتر اومده بودم بیرون،اما چرا نرفته بود؟! نگاهی به ساعتم کردم و بی توجه راهی شدم
از مسیر همیشگی رفتم، رسیدم دم مدرسه، از روی کنجکاوی، جوری که جلب توجه نکنه، آروم برگشتم؛ دیدمش! برام عجیب بود، امروز که دوستم نبود هم بازم تا دم مدرسه اومده بود؟! جوابی برای پرسشم نداشتم و با وارد شدن به حیاط مدرسه، کلن فراموش کردمش؛ وقت برگشتن به خونه بازم دیدمش ...
پ.ن: ادامه دارد