2777
2789
عنوان

عشق نوجوانی من

2008 بازدید | 54 پست

‏(دوستان این سرگذشت یکم طولانیه اگه حوصله تون نمیکشه پیشنهاد نمیکنم،از قبل نوشته شده و کپی میکنم اینجا)

14-15 ساله بودم

همون سالهایی که اولین رابطه ها و دوستی ها تو راه مدرسه شکل می گیره، هر روز صبح

دوستم و خواهرش میومدن دنبالم و با هم می رفتیم مدرسه و هر روز پسرای محلمون و می دیدیم که دارن تلاش می کنن رابطه ای رو شروع کنن؛ روزی نبود که داستان مهیجی نداشته باشیم

اواسط سال بود و دیگه تقریبن همه اکیپ ها همدیگه رو شناخته بودن، دور و بر ما (من و دوستم و خواهرش) هم اغلب چند نفری بودن؛ بعد از مدتی به طرز محسوسی اطراف ما خلوت شده بود؛ یک روز داشتم با دوستم درباره همین قضیه صحبت می کردم که با حرکات چشم و ابرو اشاره کرد به چند متر اون طرفتر ... پسری رو دیدم که قبلن ندیده بودمش، قد متوسطی داشت و نسبتا چارشونه بود، کمتر از یک ثانیه نگاهمون با هم تلاقی کرد؛ سریع مسیر نگاهمو عوض کردم و وانمود کردم اتفاقی اون سمت رو دیدم؛ دوستم داشت ادامه می داد: از وقتی ایشون (اشاره به همون پسر داشت)، اومده

 کمتر پسرا میان دور و برمون؛ لبخند ملیح و زیبای دوستم نشونه ی رضایتش بود؛ ظاهرن، ایشون پسر یکی از همسایه ها بود اما اسمش و نمی دونستیم، نزدیکای خونه بودیم، با دوستام خداحافظی کردم، ناخودآگاه نگاهم به اون طرف خیابون افتاد، این بار با دقت بیشتری دیدمش...

داشت پایین رو نگاه می کرد و آروم قدم بر می داشت، خیلی آرومتر از پیاده روی معمولی، حس کردم آروم میره تا خداحافظی ما تموم بشه، وارد خونه شدم؛ لبخند حاکی از رضایت دوستم رو به یاد آوردم و بابت انتخابش منم لبخند زدم، دوباره چهره شو تصویر کردم، معمولی ولی جذاب بود؛ مهم دوستم بود.و انتخابش؛ روزها می گذشت و انگار ی جورایی به وجود هم عادت کرده بودیم؛ مثلن اگه ی روز اون نبود برامون عجیب بود، دوستم خیلی پیگیرش بود و گاهی از این که هیچ حرکتی نمیکنه برام گلایه می کرد، منم دلداریش می دادم و می گفتم حتمن خیلی محجوبه! شایدم منتظر فرصت مناسبه 😉...

اواسط آذر ماه بود؛با بی حوصلگی آماده شدم برای رفتن به مدرسه،دوستم و خواهرش،رفته بودن عروسی یه شهرستان دیگه و باید تنها می رفتم،چند دقیقه ای دیر شده بود، از در خونه که اومدم بیرون، دیدمش؛ می دونستم دیرتر اومده بودم بیرون،اما چرا نرفته بود؟! نگاهی به ساعتم کردم و بی توجه راهی شدم

از مسیر همیشگی رفتم، رسیدم دم مدرسه، از روی کنجکاوی، جوری که جلب توجه نکنه، آروم برگشتم؛ دیدمش! برام عجیب بود، امروز که دوستم نبود هم بازم تا دم مدرسه اومده بود؟! جوابی برای پرسشم نداشتم و با وارد شدن به حیاط مدرسه، کلن فراموش کردمش؛ وقت برگشتن به خونه بازم دیدمش ...


پ.ن: ادامه دارد

واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ا سرعت به سمت خونه راه افتادم، حس عجیبی داشتم، تابحال تجربه اش نکرده بودم! گاهی زیرچشمی نگاهش می کردم و هربار می دیدمش، نزدیک خونه ی ما بودیم و اون هنوزم بود! کوچه ای که منتهی به خونه ما میشد نسبتن خلوت بود؛ خیلی آروم اومد کنارم، نمی دیدمش اما سنگینی وجودش رو حس می کردم

چیزی جز آسفالت کف کوچه نمی دیدم، آروم و سریع سلام کرد و گفت قصد مزاحمت نداره؛ تو دلم گفتم حتمن میخواد از دوستم خبری بگیره، اما از دوستم چیزی نگفت؛ برگه ای رو که به شکل قلب برش زده بود روی کیفم گذاشت و گفت خیلی خوشحال میشه بهش زنگ بزنم، با من بود؟! نگفت شماره رو به دوستم بدم...

واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍

نگاهی به قلب کاغذی سفید کردم و شماره ای که داخلش نوشته شده بود؛ قدمهام رو آرومتر کردم تا برگه نیفته؛ همه ی حواسم متوجهش بود، نزدیکای خونه بودم، زنگ زدم، نگاهی به اون کردم که داشت نگاهم می کرد، شاید می خواست مطمئن بشه که برگه رو دارم، پریدم تو خونه و همون جلوی در برگه رو گذاشتم لای کتاب ادبیاتم؛ اون روز تا شب چندین بار به کتاب ادبیاتم سر زدم! گاهی فکر می کردم شماره رو به دوستم بدم و گاهی با خودم می گفتم: اگه می خواست خودش بلد بود بده بهش. صبح روز بعد دوستم و خواهرش اومدن دنبالم؛ خوشحال بودم که می دیدمشون، طبق معمول اون هم بود؛

کمی اون طرف‌تر آروم می رفت؛ با دوستم و خواهرش سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم چه خبر؟ منتظر بودم دوستم تموم اتفاقات اون دو روز که نبود رو برام تعریف کنه؛ بدون توجه به سوالِ من، دوستم پرسید: شما چه خبر؟ و با سرش آروم بسمت اون اشاره کرد، نمی دونستم چی بگم، من من کردم و گفتم

اول شما بگو،می خواستم تو فاصله ای که دوستم میخواست تعریف کنه،ببینم چی باید بهش بگم، ٣-۴ ماه بود که فکر می کردیم،اون بخاطر دوستم اطراف ماست،دوستم شروع به تعریف کرد و من بی توجه به حرفهاش فقط داشتم فکر می کردم که چی باید بهش بگم،حسابی مردد بودم، با خنده ی دوستم فهمیدم باید بخندم


واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍

لبخندی زدم، حرفهای دوستم که تموم شد، دوباره پرسید: اینطرفا چه خبر؟ همیشه کنار هم می رفتیم و کمتر پیش میومد که چشمای دوستمو ببینم؛ سرم رو کامل به سمتش برگردوندم و چشمهای زیباش رو دیدم، گفتم خبر خاصی نیست، همه چی امن و امان! این بار با جدیت بیشتری پرسید از اون چه خبر؟ گفتم ایشونم بود، خیلی تند و سریع خواهرش رو مخاطب قرار دادم و گفتم پس حسابی بهتون خوش گذشته، خواهر دوستم از ما کوچکتر بود؛ لبخندی زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد؛ نمی خواستم دوستم درباره ی اون حرف بزنه؛ حس بدی داشتم، انگار بهش خیانت کرده باشم، یا کار بدی انجام داده باشم...

تمام طول کلاس فکرم مشغول بود؛ حتی زنگ تفریح هم که دوستم اومد دنبالم، بهانه ای آوردم و باهاش نرفتم تو حیاط، نمی دونستم آیا کارم اشتباه بوده یا نه؟ شاید بهتر بود اون شماره لعنتی رو به دوستم می دادم و تموم! اما این کار رو نکردم. موقع برگشتن به خونه ساکت و آروم بودم؛ من می دونستم

که دوستم حس خوبی بهش داره؛ اما علاقه باید دو طرفه باشه، مگه باباطاهر نگفته بود که :« چه خوش بی که محبت هر دو سر بی ...» منظورش همین بوده دیگه؛ اما خب منم که هیچ حسّی بهش نداشتم، پس در مورد خودمم شعر باباطاهر صدق می کرد؛ تموم راه رو تا رسیدن به خونه داشتم فکر می کردم


واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍

جالب نوشتی ... دوست دارم بخونم 

خیلی دوست دارم بدونم اونایی که سلام رو «س» و جواب رو «ج» می نویسن ، با این صرفه جویی در زمان به کجا رسیدن ؟         / لطفا واسه سلامتی همه نی نی ها و پسر من یه صلوات بفرستین😍❤️
از الان حدس میزنم چقدر دوستت غصه خورده وقتی فهمیده اونو نمیخواسته و تو رو میخواسته

ولی خب ایشونم تقصیری نداره دوستش خودش برداشت کرده ک اونو میخواد.. مث رمانه حالا خوبه کپی می‌کنه تند تندم نمیذاره

لایک لطفا

خیلی دوست دارم بدونم اونایی که سلام رو «س» و جواب رو «ج» می نویسن ، با این صرفه جویی در زمان به کجا رسیدن ؟         / لطفا واسه سلامتی همه نی نی ها و پسر من یه صلوات بفرستین😍❤️

‏جلوی در از دوستم خداحافظی کردم و نیم نگاهی به اون طرف کوچه کردم، آروم قدم برمی داشت، اومدم خونه ؛ برای اولین بار از پنجره رفتن دوستم رو نگاه می کردم! می خواستم بدونم تا کجا با هم میرن؟خونه ی دوستم و بلد بودم اما خونه اون رو بلد نبودم؛ گفتم فردا از دوستم می پرسم و وارد خونه شدم

فکرمو حسابی مشغول کرده بود؛ شاید اولین بار بود که دوراهی سختی پیش روم می دیدم، سردرگم بودم و نمی دونستم چکار باید بکنم! عصر با خواهرم که بزرگتر از من بود سر صحبت و باز کردم، ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم؛ بهم گفت هرکاری دلت میگه همون کار و بکن؛ دل آدم هیچوقت بهش دروغ نمیگه...
تصمیم گرفتم درباره ی اون و شماره ای که بهم داده بود تا وقتی فرصت مناسبی پیش نیومده با دوستم صحبت نکنم؛ روزها شبیه به هم می گذشتن؛ بین من و دوستم دیگه هیچ صحبتی راجع به اون پیش نیومد. اواخر اسفند ماه بود و خانواده برای خرید عید رفته بودن بیرون تو این مدت با دقت بیشتری زیرنظر داشتمش، بین دوستاش محبوب بود و ظاهرن ازش حرف شنوی داشتن، چند باری دیده بودم که تو دعواهای دوستان همسن و سالش واسطه میشه، این اخلاقشو دوست داشتم، انگار بزرگتر از سنش بود، یکبارم یه دختربچه ی کوچولو روی برفها داشت لیز می خورد که تا می خواست بیفته پرید جلو و دختر کوچولو رو بین زمین و آسمون گرفت، در حالی که دستش هنوز تو دست مامانش بود، همون موقعی بود که بقیه دوستاش داشتن به زمین خوردن یکی از دخترای دبیرستانی می خندیدن!   اغلب پشت سر ما میومد اما روزای برفی و جاهایی که یخ بسته بود، جلوتر از ما می رفت و انگار ی جورایی می خواست مسیر درست و بهمون نشون بده! ما هم بدون اینکه کسی بهمون بگه از همون مسیر می رفتیم، رفتارهاش باعث شده بود بیشتر بهش توجه کنم، اغلب تو داستانهای مهیجِ اون روزا، رفتار خوب و درستی نشون می داد و هر بار بیشتر از قبل اعتمادمو جلب می کرد؛ از روزی که شماره شو بهم داده بود ...

واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792