یه حرفایی تو دلم مونده که حسابی نیاز داشتم به گفتنش... اگر قضاوت نکردن بلدین بیاین لطفا...
اگر دوست دارین بخونین...
من دوسال با همسرم ازدواج کردیم و الان4 ماهه ایشون رفتن پیش خدا... رفتن بهشت... فکر کنم متوجه بشین... خودم هم دوقلو باردارم دو تا دختر... اسماشون رو باهم انتخاب کردیم...
من واقعا حالم خوب نیست نفسم بالا نمیاد نمیدونم چجوری باید برم سرکار 😭خدا کنه دخترهام هردوشون راه پدرشون رو ادامه بدن💔 من امضام رو با کلی گریه نوشتم از ته ته قلبمه...
چند روز پیش رفته بودم گلزار پیشش اونقدر اونجا اروم میشم که هیچ کس نمیدونه کل روزم رو براش تعریف میکنم گله میکنم از نبودنش... میگم محمد... چرا رفتی.. اخه دلت اومد؟؟؟؟؟ من که دیگه طاقت ندارم دوتا بچه رو تنها بزرگ کنم گفتن بابامون کجاست؟ چی بگمممم...
حسرت بغل کردنش شنیدن دوباره حرفاش دیدن چهرش... همش به دلم مونده...
راستی توی یکی از تاپیک هام گفته بودم با همسرم... نمیتونستم بگم با داداشم اگر میگفتم میگفتین همسرت کجاست پس؟ من مجبور میشدم بگن مجردم... دلیلش اینه...
منظورم داداشم بود ولی نمیخواستم کسی بفهمه همسرم نیست... میدونستم برام حرف درمیارن... داداشم گیر داده بود بریم سینما حال و هوام عوض شه آخرشم زورکی منو برد... ولی واقها سختم بود...
دقیقا این پیام رو به یکی از دوستانم تو سایت دادم...
تروخدا برای آرامشم دعا کنین... آبان زمان زایمانمه... عزیزین که درد دلمو گوش دادین واقعا سبک تر شدم... من یه آدمی بودم که قضاوت کردن برام مهم نبود اما الان دیگه اون آدم نیستم واقعا کمرم رو به روز خم تر میشه لطفا خم ترش نکنین.