از باشگاه برگشته بودم و خسته بودم
شوهرم صبح تا شب سرش تو گوشیه.
معلمه و تابستونا بگیره به من توجه نمیکنه
داشتم صبحت میکردم بهش گفتم چرا به صحبتهای من توجه نمیکنی گوشیشو ازش گرفتم خیلی وحشیانه منو زد
یه بار زد تو کتفم نهکتک ولی محکم بود
نتونستم کاری کنم چون فعلا خونه پدر شوهرم هستیم برا چند ماهی بخاطر ساخت خونمون
از این ورم خانوادهام خوب نیستن و خونه شوهرم برام بهشته در برابر خانواده ام مامانم که از دشمن بد تره الان چند ماهه ندیدمش و یه بارم زنگ نزد بهم خیلی مادر بدیه خوبی آرش ندیدم ۵دقیقه فاصله هست بین خونمون و خونه بابام ولی چه فایده انگاری خانواده ندارم
این شوهر منم همه چی رو میدونه میبنه
خلاصه آنقدر دلم گرفت از ساعت ۱۰تا الان اشک چشام بند نمیاد دوست دارم جیغ بزنم نمیتونم قلبم درد گرفته الآنم گریه میکنم خیلی تنهام خیلی حس تنهایی میکنم واقعا بی کسم 😭