به اشتباه می افتند، وقتی من را می بینند که داخل ایستگاه اتوبوس نشستم دلشون قرص میشه و اونا هم می شینن
مدتی که می گذره ازم می پرسن : خانم اتوبوس میاد؟؟؟
من میگم اطلاع ندارم ،( واقعا هم نمیدونم چون به خاطر کلاس دخترم اونجا می شینم که کلاسش تموم بشه و بر گردیم)
بعد اونا هم بلند میشن و میرن
گاهی همون اول قبل از اینکه بشینن ازم می پرسن و من میگم نمی دونم من به خاطر کلاس دخترم اینجا نشستم .
بعد می پرسند آموزشگاه اش خوبه ؟؟ چجوریه؟؟؟
و بعد میشینن و داستان های زندگی شون را برام تعریف می کنند
دخترم که از کلاس میاد از هم خداحافظی می کنیم
همه ی این آدم ها توی ذهنم هستند، بعضی پر رنگ تر و بعضی کمرنگ تر
مثل همه ی آدم های دیگه توی زندگی شون کلی حادثه بوده و و کلی رنج و سختی و اندکی هم شادی