حس میکنم خودمو دارم با این حرفا گول میزنم و الکی خودمو آروم میکنم
ولی واقعا ی زمانی در حیاتی ترین نقطه های زندگیم ی فکرایی تو سرم بود یا ی جوری عمل کردم ک الان بعد چند سال حسرتشو میخورم و میگم حالا دیگه چرا باید بهشون فکر کنم دلیلش چی میتونه باشه حالا ک دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد نمیدونم چطوری باید خودمو شرایطمو بپذیرم و افسردگی نگیرم
میگم شاید قسمت این بوده ک اینجوری بشه شاید تلاش من کم بوده ولی این فکری ک الان دارمو اونموقع اصلا نداشتم و نمیدونم چرا حالا فکری شدم...فرض کنین ی فکر بزرگ و توقع زیاد در کنار توان کم خیلی ناجور شدم حسرت میخورم خیلی دنیا رو سرم خراب شده وقتی بقیه رو میبینم ک ب همه جا رسیدن ولی من چون اون زمان فکر درستی نداشتم الان هیچم