بخاطر مادرم تو بچگی خیلی چشم میگفتم .بعدها که بزرگ تر شدم تو مواقعی که حقم بود چشم نگفتم.
سرکار رفتم خیلی سادگی کردم هرکاری انجام دادم برای صاحبکارم.بعدها دیدم داره از من سواستفاده میشه ،تو بدترین شرایط که صاحبکارم حقمو خورد و نیرو نداشت کارو ول کردم تنهاش گذاشتم.
ازدواج کردم بازهم با شوهرمو خانوادش راه اومدم هرچی گفتن قبول کردم .دوباره مدتی هست دیگه به حرفاشون گوش نمیدم کار خودمو میکنم