چندین ساله دیگه برام مهم نیست درونم چه اتفاقی میوفته مثلا ناراحت میشم میگم خب چیکارت کنم ناراحت باش برام مهم نیست چته خودت خوب میشی
یا پیش اومده از رفتار یه نفر خوشم بیاد بعد به خودم گفتم فکر میکنی خرم که به حست اهمیت بدم؟نکنه میخوای پرو بالم بهش بدی؟ انگار خودم دارم قلب خودمو میشکنم و این خرد شدنا ذره ای اهمیت نداره برام
اصن یه چیز عجیبیه برام چرا اینطور شدم
پشت این ماجرایی که میگید یه اتفاق هایی افتاده که باعث شده اینطوری بشید؛ نزارید احساساتتون نابود بشه به خودتون کمک کنید
دلم نمیخواد ادم وابسته ای باشم دلم نمیخواد به کسی اعتماد کنم همش تو ترس اینم نکنه یه نفر ازم به خاطر احساساتم سو استفاده کنه یا از پشت بهم خنجر بزنن
همش حس میکنم همه چیز زیر سر این حسا هست
الان تو بدنم یه سنگینی خاصی دارم ولی همش میگم درست میشی محلش نمیدم حس میکنم باید بیشتر بی محلی کنم تا درست بشه
نمیدونم چیکار کنم
