میخواستم باهاتون یه درد و دل کنم و بدونم چطوری باید با این آدم رفتار کنم
پارسال تقریبا همین وقتا بود مادر پدرم یه کاری براشون پیش اومد رفتن یه شهر دیگه از اونجایی که من کار داشتم نمیتونستم باهاشون برم پس منو سپردن به خالم
تقریباً یک هفته و نیم خونه خالم بودم، از حق نگذرم خیلی خوب بهم رسیدن تو اون یه هفته غذای خوب مکان خوب. خالم یه دختر مجرد داره پسراشم متاهلن و شوهرش هم پسر عموی مامانم غریبه نیست من داخل اون مدت همش داخل اتاق دخترش بودم زیاد از اتاق بیرون نمیاومدم از اونجایی که خالم وسواس داره خیلی حواسم به وسایلم و لباسام بود که یه وقت پخش و پلا نشن لباسمم خودم میشستم که یه وقت معذب نشه که لباسهای دیگران داخل لباسشوییش شسته بشه
اماا
به روز سوم نرسیده خالم صداش درومد شروع کرد به حرف زدن پشت مادرم که چرا نمیاد دخترش رو ببره فلان بسال در حدی که یه بار داشت با شوهرش در این باره حرف میزد و من داخل اتاق جفتی بودم نمیدونم میدونست من داخل اتاق جفتی بودم یا نه برگشت همینا رو بهش گفت بعد شوهرش جوابش رو داد بهش گفت خجالت بکش اینجور حرف نزن
حالا داخل اون موقعیت یه مشکلی پیش اومده بود تا یک هفته هیچ کس از مادر پدر من خبر نداشت و همه نگران بودن بعد خالم به من میگفت اگر مادرت زنگ زد بهش بگو بیاد دیگه بسشه
اگر رابطه مامانم با خالم صمیمی نبود ناراحت نمیشدم اما ازین میسوزم که خالم با مامانم صمیمی بود و مادرم داخل مهممم ترین موقعیتهای زندگیم پیش خالم بود حالا به دلایل مختلف مثلا مریض بود اسباب کشی داشت....
نظر ها رو بخونید بقیش رو میگم