روزی که از خونمون برم واقعا دیگه پشت سرم نگا نمیکنم
از بس که دیگه تحمل بداخلاقیاشون برام غیرقابل تحمله
عصر داریم میریم بیرون من رفتم کفشام بپوشم حواسم به مامانم نبود اصلا برگشته میگه که کوری من اینجا وایسادم
میگم خب بگو مگه من علم غیب دارم آخه
واقعا من مقصر بودم؟