#رمان_چرا_او
#پارت1
نگاهی به افرادی که تو خونه نشسته بودن انداختم، خان چهار دست و پا نشسته بود و عصای مشکی و براقش و تکیه داده بود به قفسه سینش...
خانم خان هم که غد و اخمو کنارش نشسته بود، اما پسرش!!
پسری که به ظاهر خواستگار من بود کوش؟اون حتی نیومده منو ببینه
و منی که اصلا ندیدمش چطور به این وصلت باید راضی بشم؟
به گفته خان پسرش از زن دومشه و بعد از مرگ همسرش خانواده زنش پسرش و بردن روستای خودشون تا اونجا بزرگ بشه
چون خان اون روستا فقط یه دختر داشته و نوه اش میتونسته وارث مال و اموالش باشه...
نفس عمیقی کشیدم و آروم سرم و برگردوندم اما با دیدن شخص پشت سرم جیغی کشیدم و سینی دستم روی زمین افتاد و صداش تو خونه کوچیکمون پیچید
مادرم سراسیمه از جاش بلند شد و پرده رو کامل اینور کشید
پرده ای که جدا کننده حال از آشپزخونه بود!
اون هم با دیدن پسر رو به روش متعجب دست راستش و روی دست چپش کوبوند و گفت:خدا مرگم بده، روز روشن آدم چه چیزا که نمیبینه!!
تو کی؟؟
به قلم:N.M